سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عمل ظرف فهم است . [امام زین العابدین علیه السلام]
 
یکشنبه 86 خرداد 13 , ساعت 2:39 عصر

 

کاروان پس از بیرون شدن از شهر مکه بترتیب، در منزلهاى تنعیم (2) صفاح (3) ذات عرق (4) حاجز بطن رمه (5) زرود (6) ثعلبیه (7) زباله (8) بطن عقبه (9) شراف (10) ذوحسم (11) عذیب الهجانات (12) قصر بنى مقاتل (13) فرود آمده و در نینوى بار افکنده است.

در این مسافت دراز گاهگاه بمناسبت رسیدن اخبار از کوفه و برخوردهاى بین راه، چند تن از خویشاوندان و یاران امام طرف گفتگوى آن حضرت قرار گرفته‏اند، امابهیچوجه نامى از على بن الحسین (ع) دیده نمیشود.پس از گذشتن از قصر بنى مقاتل در بین پیمودن راه، امام را خوابگونه‏اى مى‏رباید، و پس از بیدارى استرجاع میکند، على بن الحسین (الاکبر) از او سبب میپرسد، و امام میگوید بخواب دیدم کسى میگفت: این کاروان باستقبال مرگ میرود .آیا این نیز قرینه‏اى دیگر نیست که امام سجاد در این سفر دوازده و یا سیزده ساله بوده است؟

بارى شخصیت مورد بحث ما در کدامیک از این منزل‏ها به بیمارى گرفتار شده معلوم نیست.تنها از شب دهم محرم است که خبرى از او در دست داریم بدین‏سان:

شبى که بامداد آن پدرم کشته شد من بیمار بودم و عمه‏ام زینب پرستار من بود.پدرم در حالیکه این بیت‏ها را زمزمه میکرد نزد من آمد:

یا دهر اف لک من خلیل‏ 
کم لک فى الإشراق و الأصیل (14)

من طالب و صاحب قتیل‏ 
و الدهر لا یقنع بالبدیل (15)

و انها الأمر الى الجلیل‏ 
و کل حى سالک سبیل (16)

من مقصود او را از خواندن این بیت‏ها دریافتم، و گریه گلویم را گرفت، اما گریه خود را باز داشتم، و دانستم مصیبت فرود آمده است، لیکن عمه‏ام زینب چون بیت‏ها را شنید طاقت نیاورد و بانگ برداشت (17) اما در سندى دیگرى نوشته‏اند که این بیت‏ها را امام روز دوم ورود به کربلا خواند (18)

آنچه را در آن روزهاى دردناک بر خاندان پیغمبر و دوستداران آنان رفته است، در کتاب زندگانى سید الشهداء که جزء همین سلسله کتاب است خواهید خواند.پسین روز دهم محرم پس از آنکه دیوانگان کوفه دیگر مقاومتى پیش روى خود ندیدند، به سر وقت زنان و کودکان رفتند و دست به غارت گشودند.

حمید بن مسلم که یکى از گزارش نویسان حادثه و از شاهدان عینى روى دادهاست چنین گوید : لشکریان به سر وقت على بن الحسین رفتند.او بیمار افتاده بود.شمر خواست ویرا بکشد، بدو گفتم سبحان الله.شما کودکان را هم مى‏کشید؟ .در این هنگام عمر بن سعد رسید و گفت کسى به چادر زنها نرود، و این کودک بیمار را آسیب نرساند...هر که چیزى از مال اینان ربوده برگرداند (19) و پیداست که کسى به قسمت اخیر گفته او ترتیب اثر نداده است.نیز حمید بن مسلم گوید:

على ابن الحسین بمن گفت: خیر ببینى.بخدا سوگند که خدا با گفته تو شرى را از سر من باز کرد (20) طبرى نویسد عمر سعد على بن الحسین را که بیمار بود همراه اسیران به کوفه روانه کرد (21)

تاریخ نویسان و نویسندگان سیره و فراهم آورندگان اسناد دست اول، از گفتگوها و آنچه روز دهم محرم رفته، جز فقره‏هاى کوتاه ثبت نکرده‏اند، اما در نوشته‏هاى محدثان و تذکره نویسان شیعى گزارشهاى بیشترى دیده میشود.قسمتى از این گزارش‏ها را در کتاب زندگانى سید الشهدا علیه السلام خواهید خواند.آنچه با این کتاب مناسبت دارد اینستکه ابن قولویه در کامل الزیاره از امام على بن الحسین آورده است: چون مصیبت‏هاى روز عاشورا را ـ از کشته شدن پدر و خویشاوندان، تا اسیرى خود و کسان خود ـ دیدم سینه‏ام تنگ شد.عمه‏ام زینب پرسید :

ـ برادر زاده تو را چه میشود؟

ـ چرا نالان نباشم کشته‏هاى ما این چنین در بیابان افتاده است.عمه‏ام زینب از ام أیمن حدیثى روایت کرد که بزودى مردمى مى‏آیند که از حکومت‏هاى خود نمى‏ترسند.آنان بر مزار پدرت علامتى بر پا خواهند کرد که با گذشت روزگار از میان نمى‏رود (22) بارى اسیران را بکوفه روان کردند.

نوشته‏اند هنگام بردن اسیران از کربلا بکوفه برگردن على بن الحسین (ع) غل و جامعه (23) نهادند (24) و چون بیمار بود، و نمیتوانست خود را بر پشت شتر نگاهدارد هر دوپاى او را بر شکم شتر بستند. (25)

در بیت‏هاى زیر از دعبل خزاعى شاعر مشهور نیز از بسته بودن امام در غل و نیز بیمار بودن او سخن رفته است:

یا جد ذانجل الحسین معلل‏ 
و مغلل فى قیده و مصفد (26)

یرنوا لوالده و یرنوا حاله‏ 
و بنو امیة فى العمى لم یهتدوا (27)

خوارزمى نیز نوشته است:

على بن الحسین را که بیمارى تن او را لاغر کرده بود دست و گردن به آهن بسته بکوفه در آوردند.چون مردم کوفه را دید که گریه مى‏کنند، گفت:

ـ اینان بخاطر ما مى‏گریند؟ پس چه کسى ما را کشته است (28) اما بلاذرى در یکى از روایت‏هاى خود چنین نویسد:

پسر زیاد براى آوردن على بن الحسین جایزه‏اى معین کرده بود.چون او را یافتند و نزد وى بردند از او پرسید:

ـ نامت چیست؟

ـ على بن الحسین؟

ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟

ـ برادرى داشتم او را على مى‏گفتند.مردم او را کشتند!

ـ نه.خدا او را کشت! این را بکشید! در این هنگام زینب بانگ بر آورد که آنچه از خون ما ریختى براى تو بس است و اگر مى‏خواهى او را بکشى مرا هم با او بکش! .پسر زیاد دست از او باز داشت (29) .

خوارزمى مى‏نویسد:

پسر زیاد به على بن الحسین نگریست و گفت: ـ کى هستى؟

ـ على بن الحسین!

ـ مگر خدا على بن الحسین را نکشت؟ على ساکت ماند.

ـ چرا پاسخ نمیدهى؟

ـ برادرى داشتم که او را على مى‏گفتند مردم او را کشتند (یا آنکه گفت شما او را کشتید) .و روز رستاخیز از شما بازخواست خواهد کرد.

ـ نه خدا او را کشت! على در پاسخ خواند:

الله یتوفى الانفس حین موتها.و ما کان لنفس إلا أن تموت بإذن الله کتابا مؤجلا (30) تو هم از آنان هستى.بنگرید که بالغ شده است؟ مروان بن معاذا حمرى گفت: آرى.

او را بکش.على در این وقت پرسید؟ پس این زنان را چه کسى سر پرستى میکند و زینب خود را بدو آویخت و گفت: پسر زیاد خونى که از ما ریختى براى تو بس است.از خون ما سیر نشدى؟ و بگردن على آویخت و گفت:

پسر زیاد تو را بخدا سوگند میدهم اگر او را میکشى مرا نیز با او بکش.على بن الحسین گفت :

عمه خاموش باش تا من با او سخن بگویم سپس گفت پسر زیاد مرا از کشتن مى‏ترسانى نمیدانى که کشته شدن شعار ما و شهادت کرامت ماست؟

پسر زیاد گفت: او را بگذارید همراه زنان خود باشد (31) و ابن اثیر دنباله گفتگو را چنین آورده است: على خاموش ماند پسر زیاد پرسید چرا خاموشى؟ وى گفت:

ـ خدا هر کسى را بهنگام رسیدن اجل او، مى‏کشد.هیچ انسانى جز بامر خدا نمى‏میرد (32) ـ بخدا سوگند تو هم از آنان هستى به بینید این پسر بالغ است یا نه گمان دارم مردى شده است.

مرى بن معاذ احمرى گفت آرى بالغ است. ـ او را بکش! على بن الحسین گفت: ـ پس چه کسى سر پرست زنان خواهد بود؟ و زینب خود را بدو آویخت و گفت اگر بخدا ایمان دارى از تو مى‏خواهم مرا با او بکشى.و على گفت:

ـ اگر ترا با این زنان خویشى است مرد پرهیزگارى را همراه آنان کن که رفتار مسلمانى داشته باشد.

پسر زیاد لختى نگریست و چنین گفت:

پیوند خویشى چه پیوندى است! بخدا دوست دارد با او کشته شود.این کودک را بگذارید همراه زنان باشد (33) .

اما زبیرى که نوشته او قدیمتر از سندهاى یاد شده است داستان را چنین آورده است:

على بن الحسین گوید: پس از آنکه عمر سعد گفت کسى متعرض این بیمار نشود، مردى از آنان مرا پنهان کرد و گرامى داشت و هر گاه که بر من در مى‏آمد و یا بیرون مى‏شد مى‏گریست، چندانکه گفتم اگر در کسى خیرى هست، در این مرد است.تا اینکه جارچى پسر زیاد بانگ برداشت : هر کس على بن الحسین را بیاورد، بدو سى صد درهم مى‏دهیم.همین مرد نزد من آمد و مى‏گریست .پس دستهاى مرا به گردنم بست و میگفت مى‏ترسم.آنگاه مرا دست بگردن بسته نزد آنان برد و سیصد درهم گرفت.و مرا نزد پسر زیاد بردند.پرسید نامت چیست؟ ... (34) .

و شمس الدین محمد ذهبى در این باره روایتى دارد که خواندنى است:

على بن الحسین گوید: چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و مرا با لحاف پوشاند من بخواب رفتم تا بانگ سواران در کوچه بیدارم کرد.پس ما را نزد یزید بردند .یزید چون ما را چنان دید گریست پس هر چه مى‏خواستیم به ما داد.و مراگفت بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد (وقعة حره) تو با آنان همراه مباش (35)

این نوشته‏هاى مکرر را براى آن مى‏آورم که خوانندگان بدانند گزارش گران، روى دادى را بچند گونه باز گفته‏اند.نیز بدانند در طول زمان چگونه سندها به سود خاندان اموى دستکارى شده است. «على بن الحسین گفت چون به کوفه در آمدیم مردى ما را دید و بخانه خود برد و با لحاف پوشید» این سیره نویس هیچ بدین نمى‏اندیشید که چگونه اسیرى که پایش در زنجیر و گردنش در غل بسته است میتواند بخانه کسى برود و در آنجا زیر لحاف بخوابد.بر فرض که بگوئیم او را زنجیر نکرده بودند، مأموران همراه وى که از کربلا به کوفه آمدند چگونه بدو رخصت میدادند تا هر کجا مى‏خواهد برود.از اینها گذشته چگونه ممکن است اسیران را از خانه این مرد یکسره نزد یزید برده باشند.مضحک‏تر از اینها غیب گوئى یزید است که گفت : «بزودى مردم شهر تو دست بکارى خواهند زد تو با آنان مباش» یزید از نابخردى بکار سیاست روزانه کشور خود نا آشنا بود و اگر نا آشنا نبود دست بچنان کارهاى بى نتیجه نمیزد، این سیره نویس او را سیاستمدارى روشن بین مى‏شناسد که حادثه سال بعد را هم پیش بینى میکند .

از میان این گزارشهاى گوناگون چنانکه اشارت شد، داستان پنهان شدن على بن الحسین (ع) در خانه مردى از شهر کوفه بهر صورت که باشد، پذیرفتنى نیست.زیرا پسر سعد و سپاهیان او با خاندان امام حسین (ع) کارى کردند که حکم اسلام درباره کافر حربى مقرر داشته است! : «کسانى را که بحد بلوغ رسیده‏اند باید کشت و زنان و کودکان آنانرا اسیر باید کرد» .آنان بهنگام حرکت از کربلا اسیران را دست و گردن بسته کوچ دادند و سربازان را بر آنان گماردند.مبادا کسى بگریزد، و همچنان آنانرا به کاخ پسر زیاد بردند.

در مجلس پسر زیاد ـ چنانکه نوشتیم ظاهرا گفتگوى کوتاهى میان او و امام على بن الحسین (ع) رفته است، زیرا این گفتگو در چند سند ـ هر چند کلمات آن یکسان نیست دیده میشود ـ .

اما بهنگام در آمدن اسیران به شهر کوفه و از مدخل شهر تا قصر پسر زیاد چه‏حادثه‏هائى رخ داده سندهاى دست اول چون طبرى، یعقوبى، و دیگران در این باره اطلاعات فراوانى بما نمیدهند.

براستى هم از آنان نباید متوقع بود، چه اولا این رویدادها را جزئى میدانسته و در خور نوشتن نمیدیده‏اند! دیگر اینکه تاریخ‏هاى دست اول در دوره حکومت عباسیان و شدت سختگیرى آنان به خاندان على (ع) نوشته شده و این خود موجبى براى نانوشتن بسیارى از گفتگوهاست، مگر آنجا که موافق خواست حکومت باشد و نیز طبیعى است که با گذشت سالیان دراز بسیارى حادثه‏ها که در حافظه راویان انباشته بوده فراموش گردد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFE.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ